نتایج جستجو برای عبارت :

حرص می خورم از دست خودم :/

✨✨مرده شور ترکیبت را ببرند ✨
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ 
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشت
صبحی رفتم پارک سر کوچه، چند دوری دویدم. چه می‌دونم، شبیه این گوشت‌های یخ‌زده شده‌م. برای صبحانه یک روز در میان خامه با مربا و تخم مرغ می‌خورم و ترتیبشون را قاطی نمی‌کنم. ولی صبح‌ها چایی نمی‌خورم که اون رو با عطر کسی هم بزنم، قهوه می‌خورم با یک تکه کلوچه که خانگی نیست. روزهایی که سر کار می‌رم حالم بهتره، هر چند اونجا هم تبدیل به برج زهرمار شدم ولی کارم رو می‌کنم و وسط کار کلی ایده برای نوشتن سراغم میاد. ایده‌هاش مسخره‌ن و شما نمی‌خواید
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نی
باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین.
شاید الان بهترین وقت باشه با خودم یک کم خلوت کنم.
اولین چیزی که میاد تو ذهنم اینه که یه چن وقتیه که با کارام بعضی توفیق ها رو از خودم گرفتم. توفیق خدمت، توفیق عبادت خداوند به نحو شایسته، توفیق نماز شب، توفیق تلاش و کوشش ... .
دلم نمی خواد همینجور بمونم.
باید کاری کنم.
دارد عمرم می گذرد.
از همه بیشتر حسرت نماز شب رو می خورم.
ای کاش همیشه توفیق می شد که بخونم.
دلم گرفته ... .
 
می نویسم که یادم باشه شبی نشستم کارهای دیگران رو‌ انجام دادم در حالی که فرداش خودم ارائه برای درس جنین شناسی داشتم و خیلی از کارهام مونده بود. می نویسم که یادم باشه بازم ”نه” نگفتم و دیگران اولویتم بودن . یادم باشه که یه زمانی این جمله احساس خوبی داشت ولی الان فقط مایه احساسات بده واسم می نویسم که یادم باشه دیگران اولویتم بودن 
شده‌ام شبیه مردهایی که می‌افتند به میخوارگی؛ با چشم‌های خمار و پیراهنی که دگمه‌هایش باز است تلو تلو می‌خورم. خودم را به زحمت به سمت کاناپه می‌رسانم و اندک غذایی را فرو می‌برم در دهانم تا زنده بمانم. چراغ را خاموش می‌کنم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت دو نفره. چشم‌هایم را می‌بندم و در سکوت خانه می‌خوابم...
 
 
پ.ن1: من شرمنده‌ی شما، ایده‌ها و اخلاق ورزشی‌تان شده‌ام. کمی که نفس بکشم حتما کارهای وبلاگ جدید را راست و ریست می‌کنم.
پ.ن2: دومین پ
خوش به حال آن هایی که برای خودشان بت هایی درست کرده اند و آن ها را بی نقص ترین موجودات جهان می دانند. کار آن ها خوش خیالی محض است اما گاهی به آن ها غبطه می خورم. هر چه باشد بهتر از این واقع بینی شدیدی است که من دارم. بهتر از حال و روز منی است که امید واهی به خودم نمی دهم و به بی رحمی زندگی خیره می شوم؛ که می دانم هیچ نجات دهنده ای وجود ندارد! و همه آدم ها می توانند به بدترین شکل ممکن، بی رحم باشند.
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه...اَه. 
:((((((((
خیلی حرص می‌خورم
از این همه بیشعوری ملت. میرن مسافرت، میرن خرید عید، میرن سبزه می‌خرن!!! حالا یک سال بدون سبزه نمی‌شد؟ می‌مردین؟ خودشون که به درک... ولی یکی شاید توو اون خراب شده بخواد رعایت کنه و نتونه از دست شما نفهما.
 
مسئله بعدی هم... من واقعا دوست داشتم رهبر و رئیس جمهور توو پیام نوروزی‌شون به مردم می‌گفتن، حتی خواهش می‌کردن، که توو خونه بمونن. ولی خب خیلی خوش‌بین بودم انگار. چی می‌شد می‌گفتن؟ مطمئنم عده خیلی خیلی خیلی زیادی می‌موند
یه زمانی، رویای یارِ امان زمان شدن داشتم.هنوزم ته دلم، دارمش؛ ولی هر روز این چراغ بیشتر به سمت خاموشی می‌ره.نه این که اعتقادم به امام کمتر شه... نه... اعتقادم به خودم کمتر می‌شه... می‌فهمم یار مناسبی نخواهم بود... آدم توانایی نیستم توی رکابش... یعنی، اینقدر دور و برم آدمای خوب‌تر و باهوش‌تر و تواناتر و مؤمن‌تر هست، که از خودم خجالت می‌کشم...ولی، هنوز کورسوی امیدی تهِ دلم روشنه...واسم باارزشه‌... نمی‌خوام خاموش شه...می‌دونم از لحاظ اسلامی، آدم ا
 
از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که می باره. نمی دونم از کی، ولی مدت هاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال
میپرسد؛هنوز از مریضی میترسی؟
میگویم:
دیگر فقط از خدا و آه میترسم...!
میخندد ...میگوید دیوانه شده ام!حرفهای عمیق میزنم...
میگوید لابد مادر چیز خورم کرده...
میگویم...غذاهای مادر نگو...بگو مائده بهشتی...!
دست میجنباند در هوا و نچ نچ میکندوبعد قهقهه میزند...
و من به حکمت نامم فکر میکنم...
به بریدن ...
‌‌....
و من غریبه ام!
با خودم...
با تو...
گم شده ام...
مرا پیدا کن...
تنها که میشم، اولین اتفاقی که میفته اینه که  زمان و مکان معنی خودشون رو از دست میدن. دیگه مهم نیست کی ناهار می‌خورم، کی شام می‌خورم، کی می‌خوابم، کی بیدارم میشم، روز کجا هستم، شب کجا می‌خوابم، کجا غذا می‌خورم یا کجا مسواک می‌زنم. این‌جور وقتا تنها چیزی که هنوز مثل قبله، نمازه که خب زمانش دست من نیست دیگه.
میز تحریر تاشو میتونه گوشه‌ی هال باشه و روش پر باشه از وسایل بی‌ربطی مثل کرم مرطوب‌کننده و من این طرف هال در حالی که تو رخت‌خوابم نشس
چایی داغ می خورم با کیک سیب و دارچینی که خودم پختم ..
بارون میبارد این جملات قشنگه ولی پشت این جملات ،ابانی است که امروز یه قدم دیگر برداشت برای تمام شدن .ناهار خوردیم و فکر کردم کی باور می کنه این قدر ناامیدم که اخرین ناهار را باهاش خوردم. می دونی امید نداشتن ادم به اینجا میرسونه.عصر گریه کردم . رفتم دفتر و خانم نون بهم گفت خودت را رها کن ...رها کن ..من که فکر می کنم هیچ کس رها نمیشه.همه ماپرنده های تو قفس ایم ..فقط من دیگه رویای پرواز ندارم 
 
 
 گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست، آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد؛ حافظ
 
حافظ جان! این ابیات به درد تو می‌خورد نه امثال من که تا زانو در گ.یم... برای کسانی مثل من یک درد و درمان وجود دارد و آن مرگ است... برای کسی که هستی‌اش را از کف داده، قناعت دیگر معنا ندارد... غصّه‌ام می‌گیرد، تو تا به حال غصّه‌ات گرفته؟ وقت و بیوقت، چپ و راست، وقتی همه چیز خوب است و آسمان آبی است تا به حال غصّه‌ات گرفته؟! به حال من تاسّف می‌خوری نه؟ من نیز به حال خ
«کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد»
واقعا وقتی این حدیث رو خوندم ترسیدم. لرزیدم. فکرم درگیرش شده نگرانِ خودم شدم.
نمیدونم این حسِ وحشتی که الان من دارم کسی داره یا نه....

“«مَنْ عَیرَ مُؤْمِناً بِذَنْبٍ لَمْ یمُتْ حَتَّی یرْکبَهُ».” 
{وسائل الشیعه، ج 8، ص 596}

من اگر باده خورم ور نه، چه کارم با کس ؟ 
حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم
من از قهوه به عنوان ابزار تهدید استفاده می‌کنم. چون چندین روزه که آفتاب رو ندیدم و شب و روزم یکی شده اگه روزها بخوابم، شب هم می‌خوابم و کل روزم می‌ره. از طرفی من روزها نمی‌تونم بیدار بمونم چون نیاز دارم که حداقل چهار یا پنج ساعت در سکوت مطلق زندگی کنم و از این عن‌بازی‌ها. خلاصه که حیات کاری و اجتماعیم به شب بنده. اما دلمم برای تختم زیاد تنگ میشه و چشمام بازی درمیاره. این جور رقت‌ها یک لیوان قهوه غلیظ دم می‌کنم و میذارم جلوی چشمم. نمی‌خورم!
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
دانلود آهنگ فرزاد فرخ نشانه
Download New Music Farzad Farokh – Neshaaneh
پخش بزودی – دمو آهنگ اضافه شد

فرزاد فرخ نشانه

متن آهنگ نشانه از فرزاد فرخ
 
نگاهت به قلبم نشانه شد مرا بیمار کرد
ز عشقی که از تو جا ماند مرا ز هر کسی بـیزار کرد
چگونه بی تو باشــم من که از خودم به خاطرت گذشتم
به حسـی که من دارم قسـم خورم که عاشقـت بمانم
به حسـی که من دارم قسـم خورم که عاشقـت بمانم
 دانلود اهنگ کامل نشانه فرزاد فرخ از لینک بالا منتشر شد
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
عادت ندارم این موقع از روز بیدار باشم. و عادت ندارم این موقع از روز ۲ ساعت از ناهار خوردنم گذشته باشد. یک ماه بیشتر است که این زمان را خوابم و ناهار را ۶ عصر می‌خورم. و حالا باید خودم را عادت بدهم که سر کلاس های مجازی بتوانم به درس گوش بدهم. چرا اصلا اهمیت می‌دهم انقدر به این کلاس ها؟
غذا سر معده ام مانده. نمی‌دانم چرا پایین نمی‌رود. شاید بخاطر آن خیاری است که یک ساعت پیش نمک زدم و قرچ قرچ خوردم. همیشه وقتی خیار می‌خورم خیلی حس سنگینی می‌کنم. ش
دو روز است دلم دارد ضعف می‌رود برای اینکه ماه رجب عزیز از راه برسد و خودم را در حصن امن آغوشت گم‌ کنم و خودم را برایت لوس کنم و زمزمه کنم یا مَن اَرجوهُ لِکُلِّ خَیر...
حالا سر از پا نمی‌شناسم برای این‌که تو هم در آغوشم بکشی یا ذوالجلال و الاکرام...
ماه رجب،ماه امید است برایم.انگار چراغی در دلم روشن شده است.چراغی گرم و پر نور، که نگرانی‌هایم را تویش میریزم، عزیزانم را به آن میسپارم، کنارش می‌نشینم و برای عزیزکم قرآن می‌خوانم...
پی.نوشت: این د
از دیشب تا حالا که بازهم شب است از خستگی کار، افتاده بودم توی رختخواب. صبح به زحمت دو تا تخم مرغ نیمرو کردم خوردم. الان هم هوس جگر مرغ کرده ام. مدتی است گوشت نخورده ام. وسعم به خریدن گوشت گوسفند که نمی رسد این به کنار گاهی گوشت مرغ می خورم امشب هم هوس جگر و دل مرغ کرده ام اما دلم نمی آید. به خودم می گویم گور پدر هوس. مگر کباب نخوری چه می شود؟ می گویم
_ خب حتما بدنم لازم دارد که هوس کرده ام. نکند باز مثل شش هفت سالی که گیاهخوار بودم کم خونی و بیماری ها
از تیمارستان ترخیص می شوم و به خانه می آیم، می بینم همه ـجا بهم ریخته ـست! خانه را مرتب می کنم، جارو و گرد گیری، برای خودم غذا درست می کنم، دوش می گیرم، غذا می خورم، چای دَم می کنم، ظرف هارا می شویم، یک استکان چای برا خود می ریزم و می ـآیم می نشینم پشت میز، و چراغ اینجا را با این عنوان روشن می کنم که: نیستی ببینی چه خانمی شده ام!

کاور In The End - Acoustic
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمی‌شود!
روزهایی که می‌گذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش می‌دهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف می‌زنم، در گروه‌ها، در توییتر، همه جا حرف می‌زنم. حتا جلوی غریبه‌ها گریه کردم، و جلوی دانش‌آموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربه‌ای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه می‌روم و خودم را مسخره می‌کنم. ظرف روغن را برمی‌گردانم و هیچ وقت
ﺷﻬﺪ ﻋﻠ‌ﺭﺿﺎ ﻣﻈﻔﺮ ﺻﻔﺎﺕ
ﺑﺎ ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﻓﺎﻣﻞ، ﻨﺎﺭ ﻧﻬﺮ ﺁﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺳﺐ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﺳﻴﺐ ﺭﺍ ﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻘﺴﻤﺶ ﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻋﻠ‌ﺭﺿﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﻔﺖ: ﻣﻦ ﻧﻤ‌ﺧﻮﺭﻡ. ﺷﺎﺪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﺍﺿ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﻧﻔﻬﻤﺪﻧﺪ  ﻔﺖ! ﻭﻟ ﺪﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ‌ﺣﺎﻟ ﺑﺎﻝ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ؛ ﻭﻗﺘ ﺩﺪ ﺴﺮ ﻮﺶ ﺍﻦ‌ﻗﺪﺭ ﺣﻼﻝ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺳﺮﺵ ﻣ‌ﺷﻮﺩ!
«ﻓﺮ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ»، ﺹ70
دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که ... پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش ... ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و ... 
نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دا
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
در یخچال ساختمان محل کارمان هیچ چیز پیدا نمی‌شود. یعنی هیچ چیزی که قابل خوردن باشد و مال کس دیگری نباشد. تنها چیزی که فراوان است، چای است. به آبدارچی بگویی یک لیوان چایی بدهد یا دو فلاسک، برایش فرق ندارد. جلوی دست هر نفر، یک لیوان چایی پیدا می‌شود. وسط جلسات چایی می‌دهند، بعد از جلسات هم چایی می‌دهند. حتی وقتی آبدارچی می‌خواهد برود، بهم می‌گوید که آب کتری جوش است و چایی آماده.برنامه ام در 10 ماه گذشته به این ترتیب بوده که صبح می‌آیم دفتر. کا
غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خو
همین لحظه را که نشسته ام کنار بخاری و دارم صبحانه (شاید هم ناهار) می‌خورم و آهنگ بهار دلنشین استاد بنان پخش می‌شود و منظره روبرویم حیاطی است که با آغوش باز، پذیرای بارش نرم و مداوم برف است.
و مادری که از بیرون آمده و تا مرا دیده گفته من هم گرسنه ام، و آمده کنارم تا احتمالا ساعت دهی بخورد.
دقیقا همین لحظه را می‌گویم...
 
 
+ با لمس قاشقش گفتم: اینقدر دستت حرارت داره که قاشقت داغ شده! حالا قاشق منو ببین چه سرده!
قاشقم را گرفت و در مشتش نگه‌داشت
گفتم
بسم رب الرفیق
شب از نیمه گذشته، نشستم روی صندلی، پشت میز کامپیوتر، در غم انگیزترین حالت ممکنم، بِه می خورم! اصلا به هم نمیخورن. نه بهِ به غم، نه غم به بِه! مثل یه آهنگ تند اکشن وسط یه درامِ خسته س! طعم گَسش دهنم رو جمع کرده و تکه های بِه در کُندترین حالت ممکن دیواره ی گلوم رو چنگ میزنن و به زور پایین میرن. (یه "مگه مجبوری"ِّ خاصی توو چهره هسته های بِه هست که سعی میکنم بهش توجه نکنم!).+
 در اصل می خواستم بگم لعنت به این بیچارگی! که شب ها در خلع سلاح کام
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
از ساعت ده صبح که نمایشگاه کتاب کارش را شروع کرد تا همین یک ساعت پیش که رسیدم شهر خودم فقط دارم بدشانسی می آورم و حرص می خورم! این بدترین سفر عمرم بود. کلی توی ذوقم خورد.
+ شاید بعدا برای تخلیه هیجانات منفی مربوط به این سفر، یک پست روزانه نوشت رمزدار بگذارم. 
عاشق اگر نباشی شهادت نصیبت نمی شود بی پرده بگویمت گردل به دل دلدار ندهی دلت دل نمی شود، بر عاشقان حرم یار غبطه می خورم بر این نگاه پر از عشقشان غبطه می خورم، من خسته ام این همه دنیای بی نشان بر خون پاک ریخته شان غبطه می خورم دل را اسیر عشق معبود کردند این پاک دلان بر دل های پاک اسیرشان غبطه می خورم درمکتب حسینی نشان خونین زدند بر مکتب و ایمانشان غبطه می خورم سر را به راه یار از دل وجان تقدیم کرده اند بر سرهای آغشته به خونشان غبطه می خورم،باخنده
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
خب امروز رفتم مصاحبه ساعت 6/30 با پدر از شهر به سوی مرکز استان حرکت کردیم ..
خیلی نشستم تا نوبتم شد ورفتم داخل در مورد شرایط ازدواج پرسید که من خیلی خوب نتونستم جواب بدم و همچنین دو تا ایه از قران گفت بنویس و تحلیل کن ایم خوب نبودم ؛
ولی بقیه قسمت ها بد نبود رو به خوب بود سوال های خطرناکی می پرسید که توی دلم خالی میشد 
اینکه قبول نشدی چی کار میکنی و...
کلا امروز بعد مصاحبه اصلا حالم خوب نبود  امشب یکم گریه کردم از گریه های مادرم و غصه خوردن هاش هم خس
اومدم خونه رفتم رو ترازو و گرخیدم
از بعده تعطیلات تا الان حدود چهار کیلو کم کردم
و منه هشتاد کیلویی دوران کنکور الان شصت و پنج کیلوئه
یه نگاه به مچ دستم میکنم و یهو از لاغریش تعجب میکنم
امتحان میکنم می بینم دور مچم رو کامل با انگشتام میتونم بگیرم
درحالی که قبلا نمی شد :/
فک کنم تا آخر درسم چهل کیلو شم :/
چند روزه که بی سحری روزه میگیرم
افطارم چیز خاصی نمی خورم
فشار امتحانام بود که با شکم گشنه باید خر می زدم
امروزم که عملی سر و گردن رو دادیم و خلاص
از آنجایی که حالم بهتر شده دو سه باری یادم رفته که باید قرص می‌خوردم! عجیب است ولی قرص‌هایم را دوست دارم. سال گذشته این موقع از خوردن قرص فراری بودم. این روزها شادترم، آن هم بدون دلیل. برای خودم آهنگ پخش می‌کنم و با شرت گیپوری جدیدم می‌رقصم. توی آینه یک طور دیگری به خودم نگاه می‌کنم. کم شدن اضطرابم باعث شده که جوش‌های صورتم هم بسیار کم شوند. جنسِ مورد دار را می‌برم مغازه تا برایم تعویض کنند و اگر فروشنده بی‌تفاوتی نشان دهد بدون اضطراب حقم ر
یه‌نفر تو خونه منه که نمی‌دونم از کجا آمده. یروز صبح بیدار شدم و اون تو آشپزخونه بود، بهم لبخند می‌زد و برام کلوچه می‌پخت. گفتم:″ببخشید، شما؟″ گفت:″ببخشید، کلوچه دوست نداشتی؟″ گفتم:″مسئله اون نیست.″ گفت:″نمی‌خواستم بیدارت کنم. ازینا بخور، حالت بهتر می‌شه.″ و بعد بهم کلوچه تعارف کرد.خوش‌مزه بودن. صدای غورباقه‌ها از حیاط پشتی می‌اومد، با خودم فکر کردم؛ ″نکنه اونا هم کلوچه بخوان؟″یه‌نفر بهم لبخند زد و گفت که نگران نباشم، برای اونا
سلام به تمام دوستان گل
من دختری ۱۹ ساله هستم. اصلا حسود نیستم. تو دوران مدرسه چون با بچه ها رقابت داشتیم؛ هر وقت یکی از همکلاسی های درس خونم میرفت درس جواب بده دعا میکردم که نمره ش بالاتر از من نشه. به خاطر اینکه گاهی اوقات رفتارشون با من خوب نبود (اونم به خاطر حسادت : اینو مطمئنم)، خودم همیشه باهاشون خوب ودوستانه برخورد کردم. واینکه دوست داشتم شاگرد اول بشم چون خیلی سختی کشیده بودم. یه کمی هم حسادت بود چون وقتی طرف یه نمره خوبی میاورد من ناراحت
چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش  قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشسته‌ی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم‌، محسن با صدایی دورگه که سعی می‌کرد نلرزه می‌گوید:
-
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفس‌های بلند و کشداری می‌زد، بازوم به سینه‌اش چسبید و آروم ک
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش  قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشسته‌ی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم‌، محسن با صدایی دورگه که سعی می‌کرد نلرزه می‌گوید:
-
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفس‌های بلند و کشداری می‌زد، بازوم به سینه‌اش چسبید و آروم ک
 
 
 همه چیز از فایده افتاده است انگار... نه از سکوت و نه از تکلّم آبی گرم نمی‌شود... می‌توانم برای سالها با خودم عهد ببندم که صم بکم باشم ولی آخرش چه؟ باید چه کرد؟ می‌خواهم بنویسم چیزی را که نمی‌دانم چه چیزی است و جالب اینکه می‌نویسم و نمی‌دانم چرا، فایده‌اش چیست؟ سکوت می‌کنی که چه چیز را بگویی، سکوت می‌کنی که چه چیز را نگویی، می‌خواهم فریاد بزنم امّا عارم می‌آید، دیگران چه گناهی کرده‌اند که با لحن نخراشیده‌ی گنگ من از خود بیخود شوند؟
در حال گردگیری عکس‌های قدیمی هستم و به این فکر می‌کنم که اگر در 16 سالگی صاحب صفحه‌ای در شبکه‌های اجتماعی بودم قطعا دیگران را با فیگورها و دیوانه بازی‌هایم تحت تاثیر قرار می‌دادم! و البته غصه‌ی موهای پرپشتی را می‌خورم که این روزها حسابی می‌ریزند...
قسمت‌های پایینی شکمم درد می‌کند. از خواب که بیدار شدم دردش را حس کردم. آیا وبلاگم را باز کردم که درباره‌ی این موضوع بنویسم؟ نه. از خواب که بیدار شدم و دردش را حس کردم، همزمان پیام ایمان را هم دیدم و غم عالم آمد به سراغم. هماهنگی با آدم‌ها یکی از سخت‌ترین و اعصاب‌خردکن‌ترین کارهای دنیاست. یا من وقت ندارم، یا او وقت ندارد، یا آن‌ها وقت ندارند، یا شما وقت ندارید و یا ایشان وقت ندارند. ناامید شدم. انگار نمی‌شود! در حال حاضر قید عکس‌های هنری ر
با خوندن نوشته یکی مونده به آخر لافکادیو داشتم به پیش‌شرط‌های خودم برای ازدواج فکر می‌کردم که از جمله مهم‌تریناش بچه‌دار نشدن و مهریه به اندازه وسع و عروسی نگرفتن و استفاده از پولش برای امور خیرتر بود. دیدم من اگه ایدز داشتم راحت‌تر می‌تونستم ازدواج کنم تا با این پیش‌شرط‌ها. خلاصه هیچی دیگه نشستم دارم ماستم رو با بربری می‌خورم و تقوای الهیم رو پیشه می‌کنم... [تعداد دنبال‌کنندگان دختر را می‌شمرد]
پاورقی۱: اگه توی مسیر بین مترو مصلی تا
پرهیز: بادمجان گوجه عدس سیب زمینی گوشت گوساله تندی شوری ترشی تلخی قارچ فلفل دلمه ای 
 
 
قبل حجامت: دوازده ساعت قبلش لبنیات و کرفس خورده نشه(تا دوازده ساعت بعد) تخم مرغ هم اکیدا از ۲۴ ساعت قبل خورده نشه تا دوازده ساعت بعد 
شام بادمجون گوجه است 
ماست موسیر خریدم دارم می خورم 
مامان یه سیب کوچیک آورد گذاشت برام (دستش درد نکنه میگه طب اسلامی گفته برای وسواس خوبه) 
فردا صبحم 
گفتم غروب برم حجامت 
آخه یکشنبه شب که دکتر بودم گفت الان برو حجامت از او
خوشبحال پزشکا و پرستارا...بهشون غبطه می خورم این روزها...حس خوبیه، صحت و سلامتی را برای بیماران به ارمغان آوردن...
خوشبحال کسانی که بای نحو، در این ایام به مردم خدمت می کنند...
بدا به حال من و امثال من که پشت میزها، نمی دانیم چه کار می کنیم!!!
کانال ما در سروش کلیک کنید
وقتی فهمیدم دوستش دارم تقریبا ١٤ ١٥ سالم بود. یادمه اون روزا انقدر سرم تو کتاب و درس و منطق بود که اصلا نمی دونستم عشق چیه!تو منطق من عاشق شدن تو اون سن و سال معنا نداشت. همیشه فکر میکردم آدم باید قشنگ که بزرگ شد، درسش که تموم شد و رو پاهای خودش وایساد اون وقت عاشق بشه.یه دختر ١٤ ١٥ ساله رو چه به عشق!یادمه یکی مدام می زد رو شونه هام و می گفت «دختر آدم باش و سراغ این چرت و پرتا نرو بشین درستو بخون ببینم...»منم طبق معمول درس
الگوریتم یعنی ، تقسیم یه مسئله به چند مرحله و پیدا کردن یه راه حل برای هر مرحله  هست بطوریکه با ترتیب مشخص شده و انجام مراحل، جواب مسله بدست می آید.   ، الگوریتم به ما کمک میکند مراحل حل مسئله را به زبان رایانه نزدیک‌تر کرده و در نهایت آن را به کدهای قابل فهم کامپیوتر تبدیل کنیم. در هر الگورتیم:
۱-یه سری اطلاعات یا ورودی داریم.
۲-یک سری خواسته یا خروجی هم داریم
۳-دستورات محاسباتی که برای هر مرحله نیاز است
: برای مثال اگه به من بگن که الگوریتم برن
حتی فکر کردن به اینکه پنج سال دیگه درسم تموم شه و بیام ور دل مامان بابام بشینم هم ترسناکه
یکم که مزه ی استقلال رو می چشی زیر کوپن خانواده بودن سخت میشه برات
این چند روز که خونه بودم اذیت شدم
تو خوابگاه خودمم و خودم
هر وقت بخوام غذا می خورم
فیلم می بینم
بیرون میرم
هندزفری می چپونم تو گوشم و خیلی چیزای دیگه
اما اینجا یه اتاق که شوفاژش خاموشه و عملا بی استفاده
و همه تو اون یکی اتاق و هالیم
این چند روز حتی فرصت نشد که اتاق خالی باشه و بتونم سازمو تمر
هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یه روز بیام این حرف رو بزنم، اما این چند روز نتونستم بیام چون داشتم درس می‌خوندم! بله، من، من داشتم درس می‌خوندم! حس می‌کنم این درس خوندنه فقط یه راه فراره. که خودم رو مشغول کنم که آره، تو داری برای آزمون ورودی فرهنگ درس می‌خونی و به روی خودم نیارم که حتی اگه قبول بشم، احتمال اینکه بتونم تا اونجا برم خیلی خیلی کمه و لابد سال دیگه هم دوباره از دوازده فروردین سر در میارم.
اومدم آزمون تیزهوشان و نمونه رو ثبت‌نام کنم. توی
درسته که همیشه انکار کردم ، درسته که هر وقت حرف از دوست داشتن یا عشق به میان آمده من جاخالی دادم و با قاطعیت رد کردم ولی خدا میدونه که همیشه ته ذهنم جایی به تو فکر کردم که یعنی تو همیشه بودی از همون اولش تا همین الان . انکار کردن تو درواقع انکار کردن خودم بود. انکار کردن حسی که بهت داشتم . میدونی من با دو دو تا چهار تا بزرگ شدم با فکر به اول و اخر مسیر با فکر کردن به نفع و ضرر. به تو که رسیدم دیدم اصلا به نفع و ضرر فکر نکردم ، اصلا فکر نکردم که تهش چی
غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خو
 
در این زندان، نوشتن یادداشت های روزانه را شروع کردم، اما تا پایان ادامه ندادم؛ چون به حالت خستگی و دلزدگی دچار شدم. در اثر آن، نوشتن را رها کردم. آخرین جمله ای که در این زندان نوشتم این بود: «در اینجا نوشتن را متوقف می کنم، چون چه فایده ای می تواند داشته باشد»؟!
 
امروز که به آن یادداشت ها مراجعه می کنم، از ادامه ندادن آنها تاسف می خورم؛ زیرا برخلاف آنچه گمان می کردم، بی فایده نبوده است.
 
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
 
 
روزها معمولن خسته و کلافه ام دنبال یه گوشه ای هستم که بخوابم، شبا اما خونه سهم منه مدام به بابا سر می زنم و قایمکی از راه برانولش بهش ویتامین تزریق می کنم و شنفتنی گوش می دم و مثل قدیما دور خودم می چرخم و به تمام خونه سر می کشم و معمولن تو سکوت خونه همیشه چند تا خیا شور رو خرت خرت می خورم و آخرش رو یه مبل می خوابم ( قابلیت خوابیدن رو کاناپه و مبل دو نفره و حتی یه نفره رو دارم) تا صبح بشه و آفتاب نزده بیدارم بار و بندیلمو که می بندم و از کنارش که ر
کتاب را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن. هنوز چندخط نخوانده‌ام که حواسم از کلمات حسین پاینده جدا می‌شود و می‌دود پی خودم. چندروزی است ریه‌هایم حالت عجیبی دارند. نمی‌توانم قاطعانه بگویم اما یک‌چیزی شبیه خارش است و وقتی نوشیدنی گرم می‌خورم برای مدت کوتاهی این احساس ترکم می‌کند. باخودم فکر می‌کنم آیا بی‌احتیاطی کرده‌ام؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. علائم دیگری ندارم و نمی‌توانم به کرونا مشکوک شوم. مادر می‌گوید احتمالا حساسیت فصلی است. ب
از ثبت نام کنکور پشمون شدم. به این خاطر که مطمئنم ازش نتیجه‌ای نمیگیرم و با ثبت نام(که خودش داستانی داشت) خودم رو محدود به بازه‌ای میکنم که نتیجه‌اش فشار بدیه که نه توش میشه درس خوند نه ... . داداش گفت گوشی اضافه‌ش رو برام میاره. با اون یکی داداش(که دوره) الان تلفنی حرف زدم. می‌گفت یه مقداری می‌فرسته. خیلی متوقعانه‌ست که بخوام چشمی داشته باشم. ازش شنیدم این یکی داداش موتور میخواد... لازم می‌بینم یه قدم برم عقب. بیخیال.
مهدی ۲۰آزمون ۶۰-۴۰ رو گرف
وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرص‌هام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم می‌بردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمی‌خورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر می‌کنه این زخم‌ها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس می‌کنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع می‌کنه و میذاره حریفش نفسی تازه ک
«یه چیزی رو می دونی ... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نَباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» 
موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کِشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدّی بهش گفتم چون خدا دستور داده.
تعجب کردم. گفتم: «اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» 
گفت: «مگه تو نگفتی این رو
اومدیم صبحونه سلف سرویس رحم نمیکنم ولی تابستون پارسال هتل تهران ۷ مدل صبحونه بود و یه چیز آبادی بود!؟ این ۳-۴ مدل بیشتر نیست!؟!؟ توی خونمون اصلا صبحونه نمی‌خورم ولی اینجا شدیدا علاقه مند به صبحونه شدم به عنوان وعده اصلی غذایی
یه روز و یه شب محمد حسینو ندیدم دلم براش تنگ شد . نباید به خاطر سختی داشتن بچه ناشکری کنم . خدایا شکرت به خاطر بچه های خوب و سالمی که به ما دادی ...
+ خیلی غصه دندون دردشو می خورم . می دونم خیلی از دندون پزشکی می ترسه اگه ببریمش . خداکنه یه جوری خودش خوب بشه !
می تواند تا ابد عاشقم باشد
و این اتفاق غمگینانه ای است.
عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.
او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در م
من تو را با تمام لجاجت هایت مدفون می کنم تا دیگر نباشی. در فاصله ای دور می ایستم و مُشت مُشت خاک می ریزم سر گوری که با دست های خودم کَنده ام. دیگر نه چشم انتظار پیامی هستم نه زنگی که ناغافل به صدا در آید. دیگر از شنیدن اسمت قند توی دلم آب نمی شود. دیگر وسط هق هق های گاه و بیگاه صدایت نمی زنم. دیگر تلاش نمی کنم احساساتِ تلخم را معدوم کنم. اصلا نمی خواهم زایلِ این حسِ اشتباه شوم. چشمم به در نیست تا بیایی. پشیمان نیستم. پشیمان نمی شوم. تازه رها شده ام. د
خون‌بهای من خدای است او مرا
می‌برد بالا که الله اشتری
خون‌بهای من جمال ذوالجلال
خون‌بهای خود خورم کسب حلال
 
علیرضا شجاع نوری چه خوب گفته بود که امروز همه ناراحت‌اند، جز خود او.
از صبح یکریز بغض کرده‌ام و بغض ترکانده‌ام. از صبح هی دلم می‌خواست کسی بگوید خبر صحت ندارد
شهادتت مبارک حاج قاسم دوست‌داشتنی و بی‌ادعا
 
هنوز برای موضوع حسادت پاسخ دقیقی دریافت نکردم. خ می‌گفت کنکاش نباید کرد. من کنکاش نمی‌کنم. ولی دیدن هست به هر حال. شنیدن. می‌گفت آدم ها رسالت های متفاوتی دارند وبه اندازه‌ی رسالتشان داشته دارند. می‌فهمم ولی راه حل نیست. پاسخ خودم اینه: حال آدم با خودش خوب بودن و به اندازه‌ی کافی برای خود خوب بودن و تلاش برای خوب تر بودن برای خود. و یه چیز مهم تر: در موقعیت مقایسه قرار نگرفتن و خود را از این موقعیت ها دور کردن.
 
+ البته خ میگه در حسادت بدخواهی
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
بهم پیشنهاد  مدیریت یک مجموعه شده..
نمی دونم این انتخاب که قبول نکنم درسته یا نه؟
انتخاب قبلیم رو که چند ماه پیش بود و یک پیشنهاد کاری دیگه بود رو رد کردمو اون رو هم نفهمیدم درست بود یا نه. گاهی فکرمی کنم عجب اشتباهی کردم و گاهی فکر می کنم که نه...
اساسا ما نمی تونیم بگیم که یک انتخاب و تصمیمی که گرفتیم درست بوده یا غلط. حتی وقتی مدتها ازش گذشته باشه.. مگه اون اشتباه خیلی پیامدهای واضحی توی زندگی خودمون یا دیگران داشته باشه.  
ولی الان مشکل اینه ک
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتن....شلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسم....شاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رود....نمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد....
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشی....قدم به قدم برو جلو....هنوز وقت داری هنوز دیر نشده....
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبم....حرف هایش من
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
الف) من از سالاد الویه بدم می‌آید، البته بد آمدن فعل مناسبی نیست بهتر است بگویم متنفرم!
اولین باری که الویه خوردم را به خاطر دارم، دقیقا چند دقیقه بعد از آن سرم را تا انتها در روشویی فرو کرده و محتویات معده‌ام را خالی می‌کردم.
چند ساله بعد فاطمه یک نان باگت را به سمتم گرفت و گفت "مامانم الویه درست کرده بود، گفتم برای تو و سکینه هم بیارم" هر چه اصرار کردم که من‌ نه تنها الویه نمی‌خورم که از ریخت و قیافه‌ی نحسش هم بیزارم قبول نکرد، الویه را به
احساس می‌کنم که مدتی طولانی از وبلاگم دور بوده‌ام. تولید محتوا برای اینستا و کانال، کشمکش‌های افسردگی، تنهایی، مهمان‌داری، برف، قطع برق، قطع اینترنت، عکاسی، آشپزی، ناامیدی، استفاده‌ی بیش از حد از گوشی، سردرد، آنفولانزا، کرختی و موارد مشابه از دلالیل نه چندان راضی کننده‌ی من برای دوری از وبلاگ بوده‌اند. از این بابت احساس خوبی ندارم. تو گویی که بخشی از زندگی‌ام را نادیده گرفته باشم! نمی‌دانستم که احساسات و وبلاگم تا این حد در هم تنیده
بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. «مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زند
همیشه روز معلم که می‌گذرد انگار برای من سکانسی تهیه می‌شود و  تصویر معلم‌هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. من حسرت می‌خورم حسرت اینکه نمی‌دانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر می‌تواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشته‌ا‌ی می‌آورند، می‌توانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب می‌تواند داشته باشد.  اگر به گذشته برمی‌گشتم حتما روزهای معلم نوشته‌ای، کتابی چیزی
رنگ لب برهنه بی نقص یک زن ، زن دیگری است که از وجود لب دوست دارد. هر کس رنگ لب طبیعی دیگری دارد. آیا مال شما بژ صورتی کمرنگ است؟ قهوه ای عمیق؟ هلو صورتی؟ آیا لبهای شما یک اشاره بنفش در آنها دارد؟
من به سمت گره های گرم گره می خورم - یا با اشاره هلو یا قهوه ای - که در جایی در وسط طیف برهنه قرار می گیرند ، گره می خورم. مداد لب صورتی Subculture MAC تقریباً رنگ لب طبیعی من است.
من همچنین طرفدار MAC Patisserie رژ لب (همچنین یک صورتی گرم) و Hourglass Dreamer Girl Lip Stylo (بیشتر از رنگ
بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که اگر عزم و اراده ی نوزادها و بچه های کوچیک مثل اکثر آدم بزرگا بود چی می شد ؟ آیا واقعا می تونستن راه برن ؟ یا حتی صحبت کنن ؟
وقتی انقدر تلاش و جنب و جوش بچه ها رو می بینم بهشون غبطه می خورم .. از این که نسبت به حرف دیگران بی اهمیت هستن ، برای خواسته هاشون هرجور شده تلاش می کنن حتی شده با سر و صدا و گریه به هدفشون می رسن ! قبل از این که قدرت راه رفتن رو بدست بیارن انقدر با پشت می خورن زمین اما باز می جنگن و تلاش می کنن !
حال
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
داشتم فیلم می‌دیدیم و به این نتیجه رسیدم خارجی‌ها خیلی راحت‌تر از ما مدل زندگی‌شونو تغییر می‌دن. شب می‌خوابن و صبح جمع می‌کنن می‌رن یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه کار دیگه...
از بحث اقتصادی و گذرنامه و ایناش که بگذریم ما چسبیدیم به خانواده. هر کاری بخوای بکنی حتی اگر قرار نباشه سوال کنن و توجیهشون کنی، باید خودتو راضی کنی اگه من نباشم هم می‌تونن فلان کار رو خودشون انجام بدن و قرار نیست زندگیشون فلج شه.
ذهنم خیلی آشفته‌ست این روزا. قصد می
داشتم میگفتم که تا وقتی یک مسئله حل نشه و جوابش رو پیدا نکنم، یا کاری که ناقص و ناتمامه رو به ثمر ننشونم، پوشه‌ش گوشه ذهنم باز می‌مونه.
مگر اینکه متعمداً بشینم با خودم صحبت کنم(باید حتماً بشینم صحبت کنم) و بی‌خیال موضوع بشم. اما اینم باعث نمیشه که پوشه شیفت دیلیت بشه. بلکه صرفاً میره تو ریسایکل بین! :)
خب این خیلی ویژگی‌ِ خاصیه و با اینکه مزایایی داره مخصوصاً در جوانی، خیلی وقت‌ها هم آزاردهنده میشه.. خیلی‌ها نمی‌تونن این ویژگی رو درک کنن و ب
گفته بودم یکی از همکلاسی‌هام شبیه دختر بوشهری موردعلاقمه و از اول ترم همه‌ش دلم می‌خواست باهاش دوست بشم؟ امروز ناهار رو با هم خوردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم تو دانشگاه، تا یه مسیری رو قدم زدیم. دانشگاه ما خیلی بزرگ و جنگلیه. خیلی قشنگه. ولی خب این گشت زدنا و کشف کردنا رفیق می‌خواد. من بلد نیستم این شکلی تنهایی خوش بگذرونم. راستش اصلا بهم خوش نمی‌گذره! الان مثلا مدت‌هاست خودم تنها میرم سلف صبحانه و ناهار می‌خورم و زندگیم لنگ داشتن دو
تروپونین و دو نوار قلب 
و همه الحمدلله خوب بود 
نهایتا گفتن که معده اته زده تو قفسه سینه ات و بعد منتشر به دست و گلو!!! 
پنتازول زدم و در جا آروم شدم 
اما الان دوباره دردش شروع شده 
نباید شکلات و شیرینی آردی بخورم 
اما 
دقیقا همینا رو دارم می خورم 

دیشب خیلی شلوغ بود 
اون قدر که ارباب رجوع گفت خیلی دیشب خسته شدین خیلی شلوغ بود 
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
وقتى مرا از پیله ى تنهایى ام بیرون آوردى و من پروانه شدن را باور کردم فکر نمى کردم برگشتن به پیله آنقدر سخت باشد، اما چاره اى نیست بال هایم را آتش مى زنم و به پیله بازمى گردم، آدم سابق مى شوم، به تک تک اشک هایم قسم مى خورم که دیگر پروانه شدن را باور نکنم ...
حالا چکار کنم با این درد در بَرَم؟
با ریشه سر کنم ، یا با شاخِ پَرپَرم؟
من مردِ روزهای عجیبم ولی که شب...
امشب عجیب درد دارد کلِّ پیکرم
تاریخِ گرگ های جهان جورِ دیگری ست
من گرگ و بی رقیب، ولی خویش می درم
بینِ دو انتخاب ، فقط حقِّ غم... وَ غم
مجبورْ ، یا با اختیارِ کور یا کَرَم
از کوه های برفی و دریایِ در جنوب
هی بال بال می زنم، از صخره می پرم
آدم برای شادی اش انعام می دهد
من سور می فروشم و هی غصّه می خرم
پاریس و تهرانید و من افراد شوک شده
یک تیر توی قل
روزنه
پشت سایه ها پنهان می شوم.
در نهان گاهِ بودن...
این وصله ی ناجور چگونه به تنم چسبیده است؟ 
بالاخره آشتی می کنم
با چتر و گیاه و روزنه...
که زندگی شکافی است
به گل و مهر و کلمه...
راهی است تا برزخ
تا دایره ی جبروار زمین. 
****
ساعت ذهنم به عقب بر می گردد.
آدم های نخستین را می بینم که از شکاف
سرک می کشند به ناکجاآبادِ زمان
در تراکم ابرها غوطه می خورم.
و پشتِ روشنی
پنهان می شوم....
محبوبه باقری
دوباره هم دکتر رفتم، آمپول هم خوردم، داروهامم منظم می‌خورم، ولی فک کنم جواب سؤال قبلیم این باشه که تو اخبار اعلام کردن: "نوزده نفر از آنفلوآنزا مرده‌اند."! علائمم خیلی شبیه آنفلوآنزاست، ولی مشخص نیست که هست یا نیست.
درد بدی رو تحمل کردم تو این مدت، دارم فکر می‌کنم به اونایی که دردهای طولانی و بی‌وقفه‌ای رو دارن تحمل می‌کنن.
آبریزش بینی دارم در حد باران‌های استوایی! برای خیلی خیلی کمتر از این مقدار هم حتی شده که اطراف دماغم قرمز و ملتهب و ح
روزها می‌گذرند و به این فکر می‌کنم بدنم قرار است به قرص‌ها عادت کند. برنامه‌ای که روانشناسم به من داده را رعایت می‌کنم و حسی درونی باعث می‌شود تا میل داشته باشم به سمت جلو حرکت کنم. اشتیاق دارم تا بهتر شوم و این بهتر شدن را ببینم. این روزها مشاهده‌گر خودم هستم. تغییراتم را می‌بینم؛ چه مثبت باشد و چه منفی. آرام‌ترم. دیگر با حمله‌های اضطرابی دچار وحشت نمی‌شوم و خیال نمی‌کنم که قرار است بمیرم. حتی اگر تمام روز در تخت باشم خودم را سرزنش نمی
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ وآرام میخزند کنج اتاقشان...
وگاهی آنقدر دلتنگ که اگر آدم ها بدانند از نبودن هایشان خجالت میکشند
من هم دلتنگم، دلتنگ کسی که نه آمدنی است و نه رفتنی و نه فراموش شدنی 
و من چه دل بزرگ و سختی دارم که مدت هاست پای نبودن هایش مانده ام ....اما ،اما ،ای کاش بداند که چقدر سخت است ...
غذا که می خورم به یکباره یادش می افتم 
بغض می کنم با همان لقمه ی در دهانم ...
اشک های دانه درشت در چشمانم جمع می شوند ...همه به 
من نگاه میکنند ولی خودم ر
از صبح که بیدار شده ام سرعت درس خواندنم، به طور متوسط، یک صفحه در طی 25 دقیقه بوده است و برای جزوه ی 200 صفحه ای باقیمانده،این سرعت بیانگر یک فاجعه است. به شدت به کسانی که یک جمعه معمولی را  می گذرانند و امتحانی ندارند غبطه می خورم! اصلا از همان ابتدا باید یک رشته آسان و حفظ کردنی انتخاب می کردم. البته این حرف ها را نباید جدی گرفت چون من رشته ام را دوست دارم و فقط دچار امتحان زدگی شده ام.
شهادت، خودکشی مقدس نیست
که وقتی اولویت چیز دیگری است
آدم فقط بخواهد برود و به هرشکلی که شده در جبهه نفله شود
مثلا این جا کار فرهنگی مهم‌تر مانده باشد
آن وقت من که اصلا به درد جنگ نمی‌خورم، قاچاقی خودم را به سوریه برسانم
برای جنگیدن با داعش...
مسیر اصلی بر عکس است
باید به وظایفی که اولویت دارند بپردازیم
و اگر در این راه به شهادت رسیدیم
این شهادت ارزشمند است
گاهی شهادت طلبی هم، مکر شیطان است!
I'm lying on the moon
My dear, I'll be there soon
It's a quiet and starry place
Time's we're swallowed up
In space we're here a million miles away

اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحت‌تره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحت‌تری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود می‌گذره. این که در عین ساده بودن پیچیده‌ست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوش‌حالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزارده
سلام
دارم همه تلاشم را انجام میدم که حالم بهتر بشه.
هفته ای سه روز پیاده روی میرم.
توی خونه نرمش میکنم.
غذای خوب می خورم.
کارهای روزمره را تعطیل نمی کنم و سعی می کنم به همه کارها برسم.
درسم را کمابیش میخونم.
کتابهای صوتی را همچنان گوش می دم.
به ظاهرم میرسم.
با خانواده و تعدای از دوستان در تماسم.
میخوام یه سری کلاس های اضافی دیگه برم.
با خدا صحبت می کنم (هر چند از ظواهر میشه فهمید به توافق نرسیدیم).
...
این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمی‌دونم کی می‌خوابم و کی غذا می‌خورم و کی درس می‌خونم :/
می‌خوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....

یه چیزی تو مایه‌های 4تا پست پارسالم درمورد سالی که گذشت.. (پست اخیرم یه شمای کلی‌ای از سال توش بود ولی میخوام دقیق‌ترش کنم که یادم نره چه اتفاقاتی توی 97 افتاد که شد اینکه شده...) یه همچین چیزی
یه همچین چیز
تخم مرغ در تناسب اندام
تخم مرغ یکی از غذاهایی هست که طرفداران زیادی داره و البته مخالفان زیادی هم داره 
طرفداران تخم مرغ ورزش کاران و ... هستن و بیشتر مخالفان از قشر کم سواد هستن
تخم مرغ خواص خیلی خاصی داره که بعضی از افراد از خواص های اون اطلاع ندارن و اون غذا رو بد می‌دونن مثلا تخم مرغ سرشار از چربی های خوبه مثل امگا سه و سرشار از مواد معدنیه که برای بدن واقعا حیاتیه ما ورزش کاران از تخم مرغ خیلی استفاده میکنیم چونکه هم خیلی ارزونه و هم خیلی م
رباعی« نان‌ می‌خورم از گندم ابـروهایت»

از: داوود خانی خلیفه‌محله(لنگردی)

**

دیدم خوابم سرم رو زانـــوهایت  

در دست من است حلقه‌ی موهایت

از سیب لبت  شراب می‌آشامـم 

نان‌ می‌خورم از گندم ابـروهایت

شلمان؛ 30 تیرماه 1398 خورشیدی   
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و ....
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
باید به فائزه، به نازنین، به سجاد یا به رویا بگم؟ سجاد تقریبا از درک مسائل انسانی من خارجه. و متوجه نمی‌شه چی می‌گم. شاید هم مشکل از من باشه - من متوجه نمی‌شم که سجاد داره چی می‌گه.
از مبارزه کردن با شمشیر، در زمونه و زمین تفنگدارها خسته شدم.
از دیابت داشتن‌ام، از لکنت‌ام، از قرص‌های اعصابی که می‌خورم خسته شدم.
مشکلات زندگی و پول و ... هم هستن ولی واقعا خیلی برام مهم نیستن. به کمک هوش‌ام از پس همه اونا بر میام. ولی اینا دارن اذیت‌ام می‌کنن..

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها